حکایتی که تو داری به هیچ چامه نگنجد
فزون ز طاقتِ اندیشه و زبان و بیانی
ندانمت چه بنامم، ندانمت چه بخوانم
که هرچه گویم و خوانم، چو بنگرم، به از آنی
تو در خیال نیایی، تو در قیاس نگنجی
که خود حقیقت برتر ز فهم و وهم و گمانی
تویی که رشتۀ پیوند آسمان و زمینی
تویی که پنجرۀ روشنِ زمین و زمانی
تویی که صاحب خُلق عظیم و طبع کریمی
تویی که صاحب صبر جمیل و قدر گرانی
پیامآورِ توحید و عدل و حکمت و عقلی
رسول رحمت پروردگار عالمیانی
لطیف و نرم، چو باران، به خاک خشک بیابان
به دشت تشنۀ ایمان، تو جویبار روانی